لیلا خیامی - زیارت رفتن خیلی خوب است. وقتی دلت برای حرم تنگ شود، راه میافتی و میروی زیارت و توی صحن قشنگ مینشینی، گنبد طلایی را نگاه میکنی و با امام مهربان حرف میزنی.
مادربزرگ هم میخواست به زیارت برود، هم دلش برای حرم تنگ شده بود، هم ... .
مامانبزرگ داشت کنار حوض حیاط وضو میگرفت که مریم از راه رسید. گفت: «الان که ظهر نشده. میخواهید نماز بخوانید؟ هنوز تا اذان خیلی باقی مانده است!»
مامان بزرگ لبخندی زد و گفت: «نه دخترم. دارم آماده میشوم بروم زیارت. همانجا هم نماز ظهرم را میخوانم.» مریم با تعجب گفت: «شما که همین تازگی به زیارت رفتید. چهقدر زود دلتان برای حرم تنگ شده!»
مامانبزرگ با مهربانی نگاهی به مریم انداخت و همانجور که به سمت اتاق میرفت گفت: «البته دلم که تنگ شده. مگر میشود دلت برای آن گنبد قشنگ و آن صحن باصفا تنگ نشود؟ اما فقط این نیست!»
بعد همانطور که آه میکشید گفت: «اگر یک نگاهی به تقویم بیندازی خودت متوجه میشوی.» مریم تا این را شنید، دوید کنار دیوار اتاق و نگاهی به تقویم انداخت.
بعد او هم آه کشید و آمد کنار مادربزرگ و گفت: «تقویم را دیدم. به خاطر شهادت امام جواد(ع) میروید حرم.» مادربزرگ گفت: «بله، میروم به امام رضای مهربان تسلیت بگویم.»
سپس جورابهای مشکیاش را برداشت تا بپوشد. مریم فکری کرد و گفت: «خب، من هم میتوانم به امام تسلیت بگویم؟ اگر میشود، من را هم با خودتان ببرید.»
مامانبزرگ لبخندی زد و گفت: «بله که میشود. فقط برو از مامان اجازه بگیر، بعد بیا و آماده شو.» خیلی زود مریم برگشت و با خوشحالی گفت: «مامان اجازه داد اما گفت به یک شرط!»
مامانبزرگ با تعجب نگاهی به او کرد و همانجور که سجادهاش را توی کیفش میگذاشت، گفت: «چه شرطی مادر؟!»
مریم لبخندزنان گفت: «مامان گفت قبول میکند به این شرط که اجازه بدهید او هم همراه ما به زیارت بیاید!»
مامانبزرگ تا این را شنید، سرش را تکان داد و لبخندزنان گفت: «امان از دست مادرت!» بعد هم همانجور که روسری سیاهش را از داخل کمد برمیداشت تا به سرش بیندازد، گفت: «برو به مامانت بگو باشد. شرطش را قبول میکنم به این شرط که اجازه بدهد کرایهی ماشین را من حساب کنم.»
مریم باز دوید و خیلی زود لبخندزنان برگشت. پشت سرش هم مامان آمد توی اتاق و گفت: «ممنون مامانبزرگ. زحمتتان میشود.» مامانبزرگ با مهربانی نگاهی به مادر انداخت و گفت: «چه زحمتی دخترم؟! حالا اگر میخواهید برای نماز ظهر به حرم برسیم، زود بروید و آماده شوید تا راه بیفتیم.»
خیلی زود مریم و مامان و مامانبزرگ آماده شدند و سهتایی چادربهسر به راه افتادند تا به زیارت بروند. مریم شاخهای گل یاس که از باغچه چیده بود، توی دستش داشت.
او همراه مامان و مامانبزرگ به سمت حرم میرفت و توی دلش میگفت: «میروم زیارت. میروم و به امام تسلیت میگویم. این گل یاس قشنگ را هم برایش میبرم. یک شاخه گل یاس برای یک امام مهربان!»